من و پسر خالم
یکی از پسرخاله هات امیرعباس که من عاشقشم و دوست دارم مثل اون بشی چون هم خیلی باهوش و با استعداده و هم خوشگل و خوش تیپ این نقاشی رو وقتی تو دلم بودی کشیده.خداییش چشمات همین شکلیه .وقتی تو دلم بودی ازش پرسیدم به نظرت نینیم چه شکلیه گفت: نینیت خوشگل مثل من میشه خودتون قضاوت کنید  ...
نویسنده :
مامان جون
11:29
بیرون گردی
روز پنجم با خاله طاهره اول رفتیم غربالگری بعد رفتیم پیش متخصص اطفال(دکتر علی اکبری)پرونده تشکیل دادیم و چکاب شدی که متاسفانه یه کوچولو زردی داشتی نفسم اولین باری هست که بیرون میریم و از ساعت 9 زدیم بیرون تا ساعت 1که رسیدیم خونه و شما شبیه خلبانها شدی دو روز بعد هم شما رو حجامت کردیم که خوشبختانه زود زردیت برطرف شد صبح روز هفتمت بود ساعت پنج صبح میخواستم دایپرت رو عوض کنم که دیدم بعله گل پسر نافش افتاده  ...
نویسنده :
مامان جون
10:42
دخترمون پسر شد
خاله حدیثه و خاله طاهره برات چند دست لباس پسرونه خریدن تا کمتر خجالت بکشی نفس دیگه بسه هر چی دختر بودی.فکر کنم به اندازه کافی ادب شدی ناز پسرم خیلی خوب از پستونک استقبال کردی و من کلی خوشحال شدم که شما اینقدر اقایی چه قد خوشمزست مامانی چیه خوب خیلی خوشمزس ...
نویسنده :
مامان جون
9:0
چشمات
عزیزم خوشحالم چشمات به خودم رفته.به نظرم بیشتر شبیه خودمی تا بابایی روز دوم خاله زهره فوق العاده مهربون با وجود بچهای دوقلو از سر کار خودش رو رسوند تا به شما کمی شیر بده وشماسیر شدی.برای ملاقات هم مامان رعنا`خاله حدیثه`مامان کبری`عمه معصومه`عمو حبیب و خانمش اومدن.وخاله فاطمه جاش رو بابهترین خاله ی دنیا(خاله حدیثه)عوض کرد .عزیزم همه رو درگیر چشمای نازت کردی.وقتی بهم زل میزنی دوست دارم قورتت بدم ...
نویسنده :
مامان جون
18:34
سوپرایز
توی اتاق زایمان بعد از صلواتی که فرستادن و فهمیدم نی نی بدنیا اومده پرستارم گفت:به به چه پسری با خنده گفتم نه بچم دختره.که دیدم همه تعجب کردن و گفتن نه بچه پسره اول فکر کردم دارن باهام شوخی میکنن که دکتر اتاق عملم(خانم دکتر شکری) گفت:نشونش بدین تا شومبولش رو ببینه ووقتی اوردن جلوم گفتم وای چقدر شبیه مامانمه انگار مامانمو زاییدم که یک دفعه اتاق ترکید از خنده.که خانم دکتر گفت:مامانت رو ول کن شومبولشو ببین.ولی اون لحظه من زیباترین و شیرین ترین موجود دنیا رو دیدم تکه ای از وجودم بود که داشت دست و پا میزد و لباش میلرزید با موهای سیخ سیخی.و چه خوردنی بود اون لبای سرخش و سریع لای پتو پیچیدنش و با صدای ارومی که بیشتر شبیه صدای پیشی بود گریه کرد و ...
نویسنده :
مامان جون
13:25
خوش اومدی
ساعت 8 بود که لباسام رو عوض کردن و یه اتاق قشنگ نشونم دادن که توی یه تابلو بزرگ و زیبا سوره انشقاق رو نوشته بودن و گفتن تا زمانی که نوبتت بشه خوب استراحت کن. و هر یک ربع وضعیت من و شما رو چک میکردن تا مشکلی پیش نیاد.چون اروم و قرار نداشتم مدام از اتاقم میومدم بیرون میرفتم پیش بابایی و .چقدر خوشحال شدم وقتی مامان و خواهر گلم رو دیدم محکم بغلشون کردمو با چشمای پر از اشک و یه بغض گنده تو گلوم از مامان خواستم تا ازم راضی باشه و حلالم کنه و از بابیی هم خداحافظی کردم بعد از مشاوره پزشکی چند پرستار فوق العاده مهربون و خوش لفظ با خنده و شادی و سلام صلوات منو همراهی کردن تا اتاق عمل و مدام بهم یاداوری میکردن که برای همه دعا کنم.جالب ا...
نویسنده :
مامان جون
19:0